نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

برای تشویق افراد به كارهای خوب و شایسته به كار می‌رود.
در سال‌هایی كه پیامبر اسلام در میان اعراب مشغول تبلیغ دین اسلام بود، مردم شبه جزیره عربستان به شدت ایشان و یارانشان را اذیت می‌كردند، و در این راه از هیچ گونه آزار و اذیت دریغ نمی‌كردند. یكی از این افراد پیرزن تنهایی بود كه در همسایگی یكی از یاران تازه مسلمان شده پیامبر زندگی می‌كرد. پیرزن هر روز نقشه‌ای تازه برای اذیت و آزار مرد تازه مسلمان شده می‌كشید. یك روز نقشه‌ی خبیثانه‌ای كشید و برای اینكه بتواند نقشه‌اش را عملی كند، چند روزی شروع كرد به محبت كردن به مرد همسایه و ظاهراً تغییر رویه داد و با اخلاق نیكو با مرد برخورد می‌كرد.
بعد از چندی یك روز چند نان پخت و به در منزل همسایه‌اش آمد و به مرد گفت: امروز تنور را روشن كرده بودم تا برای خودم نان بپزم، یادم آمد كه تو هم تنهایی و كسی نیست تا نان تازه برایت بپزد. چند قرص نان هم برای تو آوردم مرد كه باورش نمی‌شد، این همان پیرزن بدجنس همسایه‌اش باشد با ناباوری نان‌ها را گرفت.
پیرزن گفت: فقط یك چیز می‌خواهم، از تو می‌خواهم مرا به خاطر تمام اذیت و آزارهایی كه در این مدت از من سر زد ببخشی. مرد همسایه گفت: خدا ببخشد، ممنون از نان‌ها و در را بست. مرد بعد از رفتن پیرزن به فكر فرورفت، چه شده كه این زن تا این حد تغییر كرده؟ شاید واقعاً اتفاقی افتاده ولی نه مسلمان باید خوش‌بین باشد، امشب كه غذا دارم فردا كه به نخلستان می‌روم را روزه می‌گیرم و برای افطار این نان‌ها را با شیر و خرما می‌خورم.
مرد مسلمان فردا صبح به نخلستان رفت تا ظهر به چیدن خرما مشغول بود. ظهر برای نماز دست از كار كشید، همینطور كه وضو می‌گرفت دو جوان خسته را دید كه به او نزدیك می‌شوند. سلام و احوالپرسی كرد. جوان‌ها گفتند ما مدتی در راه بودیم و بسیار خسته و گرسنه هستیم. چیزی داری تا رفع گرسنگی ما را بكند و به شهر و خانه‌ی خود برسیم. مرد یاد نان‌هایی كه زن همسایه پخته بود افتاد و گفت: بیایید من غذا دارم برایتان خواهم آورد. سفره‌ی نانش را باز كرد و گفت: می‌توانید نان و خرما بخورید. جوان‌ها تشكر كردند و مشغول خوردن شدند. و مرد رفت تا نمازش را بخواند. جوان گفت: پس خودتان چی؟ گفت: من روزه‌ام شما بخورید تا افطار باز می‌گردم به شهر و چیزی برای خوردن می‌یابم.
جوان‌ها غذا را كه خوردند، كمی استراحت كردند بعد از مرد باغدار تشكر كردند و به راه افتادند. كمی كه از نخلستان دور شدند حالشان بد شد و قبل از اینكه به شهر برسند در اثر زهری كه در نان بود جان خود را از دست دادند. مردمی كه از راه می‌گذشتند در راه جنازه‌ی دو جوان را دیدند و با خود به شهر بردند و بر سكوی میدان شهر قرار دادند، چون مردم آن دو را نشناختند، جارچیان در كوچه و بازار جار زدند كه دو جوان در نزدیكی شهر فوت كردند، مردم بیایید آنها را ببینید شاید كسی آنها را بشناسد. پیرزن منتظر دو فرزندش بود كه در شهر دیگری با پدرشان زندگی می‌كردند و قرار بود بیایند و به او سر بزنند خود را به سرعت به میدان شهر رساند و دید بله حدسش درست بود، آن دو جوان فوت كرده پسران او هستند. شروع به داد و فغان و گریه و زاری كرد.
مرد مسلمان كه از كار خسته شد، عصر بود كه به شهر بازگشت. دید همه‌ی مردم به میدان اصلی نگاه می‌كنند و افسوس می‌خورند، برخی حتی گریه می‌كنند كنجكاو شد نزدیكتر رفت دو جوان را شناخت از طرفی پیرزن همسایه‌اش را دید كه بالای سر آنها گریه می‌كند. از مردم پرسید چه شده گفتند: این دو جوان زهر كشنده‌ای را با غذای خود خورده‌اند. در اثر این زهر خیلی سریع مسموم شده و فوت كرده‌اند. مرد مسلمان فهمید كه آنها در اثر خوردن نانی كه مادرشان پخته فوت كرده‌اند. جلو رفت و رو به پیرزن گفت: هرچه كنی به خود كنی. پیرزن منظور مرد را نفهمید، مرد ماجرا را برایش توضیح داد و با شنیدن قضیه، داد و فغان و گریه‌ی پیرزن دوچندان شد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول